از لحظه اول با خودم گفته بودم به محض رسیدن شروع می کنم به درد دل و کلی حرف آماده کرده بودم که رو به گنبدش بگم. تمام کسانی که التماس دعا گفته بودن جلوی چشمم بودن. اول از همه خودم پر از حرف بودم و کلی خواسته داشتم ازش.
ولی وقتی که رسیدم فقط یاد این یه بیت افتادم:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
توی تمام فیلم ترسناک های خارجی، همیشه یه موضوع هست که چند نفر و کنجکاو می کنه، ( و اون موضوع همه شونو به کشتن میده!!! ) و اونو توی اینترنت جستجو می کنن و کلی مطلب درباره ش به دست میارن ( حتی توی فیلم slender man عکس تمام قربانی ها رو نشون میده که یکی شونم یه دختر ایرانیه! ) بگذریم. چرا اینترنت اونا این جور اطلاعاتو داره ولی اینترنت ما نداره!؟ اینترنت اونا پر از ماجراجوییه .
البته حتی توی فیلم هم یه حالت مصنوعی داره. از این ترفند فقط توی فیلم هری پاتر هنرمندانه استفاده شده و اونم معمولاً هرمیون که دختر باهوشیه از توی کتابا چنین چیزایی رو می خونه. اما دیگه واقعاً توی فیلم ترسناکا لوس شده؛ واقعاً دیگه از مد افتاده! این اواخر هر چی فیلم ترسناک دیدم همه شون این طوری بودن دیگه تکراری شدن همه شون.
امروز من به یه چیز خیلی ماجراجویانه معرفی شدم اونم یه جور مینی رایانه است از خانواده رسبری پای ؛ با امکان وصل شدن به مانیتور زیر 5 اینچ و سنسور دما و دوربین. حیف که امتحانش مثل فیلم ترسناک ها نیست!
یکی از استادامون برامون کتابی گرفتن که از خود نویسنده به دست ما رسیده؛ که از قضا خود ایشون داخل کتاب یه چیزایی یادداشت کرده؛ برای من خیلی هیجان انگیز بود که یادداشت مستقیم نویسنده رو بخونم. بنابراین اون کتاب که دست نوشته نویسنده رو داشت خودم برداشتم. و خدا رحم کرد که خودم برداشتم؛ چون یکی از همکلاسی هام گفت من اگه باشم پاکش میکنم خودم مینویسم. فکرشو کن میخاست دست خط نویسنده کتابو پاک کنه!!!!
یه رسم خیلی خیلی خوبی تو کشورهای اروپایی هست که نویسنده های معروف کتاب ها میرن تو کتابفروشی ها که کتابهای مردم رو امضا کنن. از وقتی که این موضوع رو فهمیدم دلم میخاد برم تو کتابفروشی های اروپا کتاب بخونم.
البته راستشو بگم از هر نویسنده ای هم امضا نمیگیرم. مثلا به جز تعداد معدودی از رمان نویس ها رو دوست ندارم. بیشتر همین کتابای علمی و درسی منظورمه. کتابی که باهاش انس بگیری؛ روزگارت با اون کتاب بگذره؛ یا اینکه اون نویسنده یه استاد باسواد باشه؛ چطور کسی میتونه کتابی که دست نوشته ی چنین نویسنده ای روش باشه رو ندیده بگیره؟؟؟؟
چرا وقتی عین آدم یه حرفی رو بهمون می گن گوش نمی کنیم؟ چرا وقتی بزرگترا حرف می زنن فوری میگیم نصیحت نکن!؟ چرا حرفاشون به نظرمون کلیشه ای میاد و همه رو پشت گوش می ندازیم و حتی خیلی هاشونو فراموش می کنیم. تا زمانی که خودمون تجربه کنیم، اون وقت یادمون می افته که چندین سال پیش کسی این حرفو بهمون زده بود. اینم یکی از اون جملات کلیشه ای بود که تقریباً همه بهم گفته بودن ولی دریغا!!!
گذشته غیرقابل تغییر است، بنابراین آن را رها کنید، آینده را نیز به زمان خودش بسپارید؛ لحظه های اکنون را دریابید.
صدای قدم های غریبه ای که میاد فکر می کنم شبیه آدمای خوش بخت راه میره یا نه؟ فکر می کنم به صدای قدم هام که خسته به نظر میرسه یا نه؟ مثلاً معلومه که از صبح این ور و اون ور دویدم یا نه؟
این روزا به هر کی میرسم وقت نداره، وقتا همه پرن. هیشکی وقت هیچ کاری رو نداره. ولی صدای قدم هاشون خسته به نظر نمیاد. شبیه آدمای خوش بختن.
دنبال آدمی مثل خودم می گردم. آدمی که تمام مردم به خوش بختی و خوشحالی می شناسن، ولی هرگز احساس خوشبختی نکرده. آدمی که خنده هاش مثل خودم تلخ باشه.
فقط به قول شاعر
این شهر دیوونه به من یاد داد؛ آدم که تنها باشه راحت تره
لعنت به این تنهایی و دیوونگیش؛ لعنت به راحتی ای که سخت می گذره.
همین که تنهام یعنی خوشبخت و راحتم. چقدر کل این آهنگ به زندگی من می خوره.
نگرانم که اگه فارغ التحصیل بشم و دیگه دانشجو نباشم؛ سر عنوان وبلاگم چی میاد؟ باید عوضش کنم بذارم دست نوشته های غیر دانشجویی!
اگه خدا بخاد یکی دو تا مطلب علمی هم تنگ وبلاگم بذاریم دیگه خیلی تکراری شده.
کلاً نگرانم برای فارغ التحصیلی. استادم منو دید گفت حالا که دفاع کردی برنامه ت چیه؟ گفتم هیچی استاد میخام از بی برنامگی لذت ببرم! خندید گفت اگه واقعاً قصد ادامه تحصیل نداری من برات یه کاری دارم ولی فعلا برو استراحت کن تا وقتش برسه. کلاً این استادم عاشق اینه که منو به کار بگیره برام کار درست کنه؛ دفعه پیش که برنامه شو خراب کردیم، امیدوارم این دفعه مشکلی پیش نیاد. من خودمم عاشق اینم که این استادم برام کار درست کنه! کلا عاشق این استادمم خیلی ماهه:-)
همان ایستگاه بود
که من همیشه آنجا هستم
تو در ایستگاه آن طرف خیابان بودی
از پشت نهالی تو را دیدم که مانند نهال عشقم کوچک بود
تو مرا نمی دیدی
-مثل همیشه-
من درست روبروی تو بودم
تو سمت دیگری رفتی
-مثل همیشه-
تو رفتی
بعد ها من در آن ایستگاه به آن درخت نگاه کردم
تو را پشت آن نمی دیدم
-حتی اگر تو بودی-
ولی یاد تو افتادم
-مثل همیشه-
تو دیگر هرگز به آن ایستگاه نیامدی
و نمی دانی که دیگری ایستگاهی در آنجا نیست.
درباره این سایت